*مطلب از این قرار است

دیگر هیچوقت آدم سابق نشدم . نمی دانم چه باید می کردم . شاید نباید به حرف دکتر پرتو درمانی گوش می کردم . می دانستم که کار خراب می شود . اما از یک طرف دیگر می ترسیدم اگر پرتو درمانی مغز را انجام ندهم یکدفعه حالت سکته بهم دست دهد و آنطوری که دکتر گفت یکباره توان بلع را از دست بدهم . می  ترسیدم بیفتم روی دست خانواده و در وضع فلاکت باری بمیرم . آدمی در شرایط من بیشتر از آدم های معمولی به شرایط ظاهری اهمیت می دهد . مردن را که از سر رد کردی و برایت مسجل شد ، چطوری مردن هم مهم می شود . کی دلش می خواهد با قیافه درب و داغان و زبان از حلق بیرون افتاده و آب دهان آویزان روی چانه بمیرد؟

حالا که این کار را انجام دادم هم نمی دانم چقدر کمک کرده بهم ولی قیافه ی داغان و سر همیشه کچل را می بینم و می دانم که اینطوری می میرم .این را می دانستم ولی باز هم راضی شدم پرتو درمانی کنم . حالا این هفته اسکن مغز می کنیم و دکتره می بیند و شاید بهم بگوید که تاثیری داشته یا نه . بهرحال تمام این درمان ها و حتی این قرص ها و تزریق هایی که بعنوان شیمی درمانی بهم می دهند و این همه حالم را بد می کند ، هم همین طور است ! دکتر شیمی درمانی هم اسکن را را نگاه می کند و از من می پرسد حالم چطور است؟! بهش می گویم حالم خراب است ! می گوید ریه هات فرقی نکرده (ولی من حتی 5 دقیقه هم نمی توانم بدون اکسیژن سر پا بایستم )و کبدت بدتر شده ولی آنزیم هایش همه خوب است .می پرسم خب اینکپسول ها آیا تاثیر داشته ؟ می گوید هنوز زود است ، دو ماه دیگر بخور تا ببینیم چه می شود !1

به زور غذا می خورم . غذای بیرون بهم نمی سازد و غذای خانگی هم دیگر نمی توانم درست کنم . بیشتر روزها  جان ندارم که بلند شوم بروم توی آشپزخانه حتی غذا را گرم بکنم و بخورم .وزنم کم شده (جرات ندارم بروم روی ترازو)از بعد از آن بستری شدنِ آخری دیگر آدم سابق نشدم .برای همین هم حتی دوست نداشتم به وبلاگ م سر بزنم . دوست نداشتم حتی نوشته های وبلاگ های مورد علاقه ام را بخوانم . فقط فیلم می بینم و سریال . انگلیسی بیشتر . فیلم های ایرانی (بجز تک و توک) حالم را بدتر می کند .خبرهای ایران هم که فقط شده مصیبت . ولی باز هم دنبال می کنم چون هر کاری کنی جلوی چشمت است .

یک جوری نشسته ام جلوی مانیتور و منتظرم که تمام شود . همه چیز . خبرهای مصیبت .ماه فوریه که ازش متنفرم . فیلم و سریالی که میبینم . عمر خودم ….این آخری را بیشتر از همه می خواهم که تمام شود .

*مطلب از این قرار است
چیزی فسرده است و نمی سوزد امسال
در سینه
در تنم
(احمد شاملو-فصل دیگر)

اندر احوالات یک مغز متورم

در چند روزی که پست نگذاشته ام . اتفاقاتی افتاداز این قرار:

. کمی بعد از برگشتن به خانه دسته گلی به آب دادم و کامپیوترم ویروسی شد وقتی که برای تعمیر بردمش تنطیمات کامپیوترم عوض شده بود و من به علت بی تجربه بودن فکر کردم که دیگر نمی توانم به وبلاگم دسترسی پیدا کنم . تقصیر خودم بود که پس ورد هایم را گم کرده بودم . بالاخره امروز موفق شدم همه چیز با برگردانم سرجای اولش (یا شاید هم سر جای جدیدش و با خیال راحت و امن و با ویروس کُش مطمئن و بدون درزو شکاف امنیتی برگردم پشت سکان وبلاگ ! هاها  ها …..

هنوز دارم برای برگشتن به وضع عادی قبل از بیمارستان رفتن ام تلاش می کنم . هنوز بدن خیلی ضعیف است و مغز هم انگار شرایط معمولی ندارد. خوابم خوب نیست . خوراکم عادی است ولی حدود 4 کیلو وزن از دست داده ام که باید درستش کنم ..کار آسانی نیست .مردد هستم در موردمصرف ماری جوانا با وضعیت مغزی که دارم . می ترسم بدتر شوم یا توهم خطرناک بزنم . نباید وقتی در خانه تنها هستم بخورم

خیلی برایم سخت است که مجبورم برای کارهای شخصی ام کمک بگیرم (با اینکه شوهرم با کمال میل انجام می دهد ) فکرکنم هرکس جای من بود هم همین بود .امیدوارم این وضعیت زیاد ادامه پیدا نکند وگرنه باز هم معتقدم مردن بهتر از سربار بودن است .

 

من هنوز زنده ام

وقایع پنج روز گذشته خیلی بسرعت رخ داد و همه ی ما را به هم پیچید . روزی که قرار دکتر شیمی درمانی داشتم . صبح زود آماده شدم ولی یک دفعه نفس تنگی ام خیلی شدید شد و مجبور شدم زنگ بزنم به  911

دوباره بستری شدم و این بار معلوم نیست تاکی . من اشتباه می کردم .حداقل این تشخیص آخری ام بیخود بود . این عفونت شدید است نه آب آوردن ! معلوم نیست که چه شود . ولی فعلاً بستری خواهم بود .تا عفونت بهتر شود .

هنوز هم معتقدم که به نفع  همه است تا اوضاع بدتر نشده من بروم . هنوز که میسر نشده . راستی دردش خیلی زیاد است …وقتی که نفس قطع می شود وآدم سیاه و کبود می شود!

پی نوشت : هنوز نیمه های چاه هستم . و کامل بیرون نیامده ام . خستگی شدید باعث این اثر می شود . حتی نفس کشیدن ساده باعث درد می شود اگر فعالیتم  حتی کمی زیاد باشد!1

 

Blissful death

بیش از یک هفته ار آخرین جلسه ی پرتو درمانی ( radiation)گذشت.1

حس می کنم دیگر زنده نیستم. این که زنده است من نیست. نمی خواهم باشد . حسم الآن مثل کسی است که ته چاهی گیر کرده . ظلمات است چیزی نمی بیند و سرش را که بلند می کند در دهانه ی چاه هم فقط ظلمات سیاه ناشناس و غلیط تری می بیند که موج موج روی هم میلغزدو می رود. صورتم را دیگر در آینه نمی بینم آنچه می بینم وحشت انگیر است .نیم ساعت سعی می کم یک شکلکی که حداقل پنج درصد بشود جای یک تبسم به خلق الله قالبش کرد ، از خودم در بکنم ! زانو هایم از حس افتاد ولی گوشه ی لبها جز پایین هیچ مسیری بلد نیستند . خوب پس . تق! سرطان لبخندت رو خورد! به همین سادگی به

بلند شدنم اینقدر طول می کشد که امروز اغلب تلفن های خانه را نتوانسم جواب دهم البته خودِ گوشی هم درِ پیتی است و بعد از چهار زنگ می رود روی پیغام گیر

انگشتانم حتی جان ندارند .در نوشابه ی قوطی هم نمی توانم بار کنم

تایپ کردن برایم خبلی سخت تر و کند تر شده و اشتباهاتم زیاد است  اینقدر احساساتم عوض شده که دیگر خودم هم نمی دانم چه میخو اهم نه در لحظه ی موجود ، نه دریک ماه آینده . بیشتر از یک ماه به آینده فکر نمی کنم الآن . خودش هم زیادی است

هشدار ! خطر حال به هم خوردگی:

دو روز است که خلط سنگینی در ریه ها به وجود آمده که بعضی وقت ها قدری از آن با فشار سرفه های سنگین که جانش را ندارم از گلو خارج می کنم ولی… ولی باز مرتب ریه پر می شود

. روزها درخانه معمولا تنها هستم و با شبکه های اجنماعی (!)وقت هدر می دهم چون حتی دیگر آشپزی هم نمی توانم انجام دهم 1

بررسی کردم  و متوجه شدم که قضیه ی خلط دخلی به پرتو درمانی نمی تواند داشته باشد و در آن لحطه یاد یک خانم دکترجوان ایرانی افتادم که تصادفاً ماه پیش در اورژانس بیمارستان دوستانه به من سر زد (نه بعنوان دکتر و مریض همین طوری با هم حرف زدیم اواز من درباره پرتودرمانی مغر پرسید.آنموقع دبگر مشخص شده بود که من باید بروم پرتو درمانی

: من هم از او پرسیدم که بیماران با سرطان پستان متاستاتیک معمولاً در نهایت چگونه می میرند و از چه عوارضی

گفت که دور ریه و قلب مایع جمع می شودو این طوری می میرند . گفتم د ردش چطوریاست؟ گفت که سعی می کنند شرایط را راحت تر کند با دستگاه گاهی کمی از مایع را خارج می کنند ولی به هر حال ایستگاه آخر است .

دیدم که پس آسان تر از بسته شدن راه بلع آدم را می  بَرد

پس با دیدن این خلط اولین واکنشم لبخند بود لبخند هم که نمانده بود ولی خوشحال شدم چون اگر الآن رخ دهد به نفع همه ی خانواده است همه  چیز را منظم کرده ام .حتی همه ی  پس وردهایم را در یک ایمیل برای همسرم فرستادهم پسورد های باصطلاح(!) رسانه های اجتماعی هم نام کاربری و رمز عبور همه ی حسابها  در وبسایتهای بانکی .و همچنبن همه ی ایمیل ها

بالاخره موفق شدم با دختر بزرگم هم ارتباط موفقی برقرار کنم . چند ماهی است که دیگر رفتارش عوض شده بود و کارها یی را خودش داو طلبانه انجام  می داد که قبلاً حاضر به انجامش نمی شد. خودش ظرف ها رامی شست و لباس های خودش را هم دیگر نمی داد خواهرش با بقیه ببرد بشوید . بلکه خودش می رفت جداگانه انجام می داد برای خواهرش گاهی چیز کوچکی که لازم داشته باشد می خرید . روزی که من را با آمبولانس بردند بیمارستان( همین ماه قبل)سرکار بود وقتی فهمید رفته  بود

چندتا کتاب و یک گلدان گل ارکیده ی سوپرمارکتی خوشگل برایم خریده بودومی خواست با اوبر بیاید بیمارستان که زنگ زد و دید خودم خانه ام! فوری آمدو خیلی خوشحال شد که من از چیزهایی که گرفنه تعریف کردم . از بعد از آن متوجه شدم که دارد سعی می کند همکاری بیشتری بکند من هم شروع کردم کم کم به توجه بیشتر بهش.

بالاخره اخیراً موفق شدیم به یک ارتباط موفق برسیم. واقعاً فکر نمی کردم که این کار عملی باشد

همسرم بعد از فوت من زودتر می تواند از فشار شوک رهایی پیدا کند و علاوه بر آن درصد بالایی ازاسترس اش را از دست می دهد البته  یک مقدار برایش سخت می شودکه برای انگلیسی از بچه ها کمک بگیرد چون عادت ندارد وبچه ها هم فارسی شان به خوبی من نیست و ذخیره لغاتشان پایین است. برعکس ،همسرم فارسی را کمی قلمبه سلمبه تر حرف می زند(نامه عاشقانه هم با متن اداری می نویسد)1
الآن از همکاری هر دو تا دخترش می تواند بهره ببرد نه فقط یکی.می توانند یک خانواده ی منسجم باشند بدون منِ تاریخ مصرف گذشته ی کله کدو….واقعاً از دیشب که دخترم با دقت سرم را شیوکرد کله ام شکل کدو تنبل شده

خلاصه اینکه تا حد زیادی در مایه های تشکر از مرگ با تایمینگ مناسب می باشم درد زیادی نباید داشته باشد و این دفعه اگر موضوع آب آورد ن ریه باشد دیگر دست از شیمی  درمانی بر می دارند . مراجعه به بیماستان تمام می شودو همه این ها به کاهش سطح استرس کمک می کند

امیدوارم دکتر جدید فردا این مژده را به دهد

جشنواره فیلم ایرانی در تورنتو(به روز شده)1

شب خیلی خوبی بودو خوشحالم که توانستیم برویم . اصلاً لازم بود که یک بار هم که شده محل اصلی برگزاری جشنواره ی فیلم بین الملی تورنتو (تیف ) را ببینیم . یکی از بهترین و مجهز ترین مراکز نمایش فیلم در دنیا (اگر نگوییم بهترین به معنای مطلق ) البته برای ما که نمی توانستیم موقع برگزاری جشنواره ی اصلی هرگز آنجا باشیم ؛بهانه ی خوبی بود که این تجربه را داشته باشیم . فیلم «دختر »ساخته رضا میر کریمی از نظر من فیلم تاثیر گذاری بود و از موضوع فیلم و همچنین ساخت آن خیلی لذت بردم و بعبارتی با آن ارتباط برقرار کردم چون فضاهای فیلم به زندگی دوران جوانی خودم نزدیک بود . آخر های فیلم دیگر بی محابا اشکم در آمد ! خیلی ها ی دیگر هم همین طور بودند! بعد از فیلم فرهاد اصلانی بازیگر نقش اول فیلم روی صحنه آمد و به سوالات تماشاگران جواب داد . سوال ها و جواب ها به انگلیسی هم ترجمه  همزمان می شد و کل فیلم هم زیر نویس انگلیسی داشت ولی اکثریت قریب به اتفاق تماشاگران ایرانی بودند .

فیلم های دیگر هنوز تا شب آخر جا داشتند ولی فیلم «دختر» هم بلیطش تمام شده بود که خوش بختانه من قبلاً خریده بودم .

فیلم بعدی «هاری» ساخته ی امیر احمدانصاری بود . رو راست از فیلم اصلاً خوشم نیامد . بنظر من حرفی برای گفتن نداشت و فقط سعی کرده بود  که کنجکاوی تماشاگر را به خود جلب بکند و به رخ بکشد که می تواند داستانی را روایت کند که هیچ کس نتواند تا لحظه ی آخر پایانش را حدس بزند! بنظر من فیلم ابلهانه ای بود و ارزش دیدن نداشت نمی دانم این فیلم برای چه قشری از جامعه ی ایران می تواند جذاب باشد؟ در اینترنت هم اطلاعات کمی درباره اش می توان پیدا کرد .ازعوامل این فیلم هیچ کس حضور نداشت!یک منتقد فیلم فرستاده بودند که مطمئناً نمی توانست جواب سوالی درباره ی فیلم را بدهد و قرار بود درباره ی سینما ژانرا گفتگو و نقد بکند و کلاً نقد تحلیلی درباره فیلم های دارای قالب خاص ارائه دهد که به درد من نمی خورد و زدیم بیرون زودتر که بهتر هم شد .

در مورد گوهر خیر اندیش و بهرام رادان همان طور که حدس می زدم روز دوم آمده بودند و اختتامیه نبودند . روز دوم هم هیچ فیلمی که من بخواهم یا بتوانم ببینم نبود .

به هر حال  مهم این است که در کل شب خوبی داشتیم .فیلم لانتوری را هم دریک سینمای دیگر ( که وابسته به دانشگاه تورنتو هست) یک بار دیگر نمایش می دهند که بلیط گرفته ام  و امشب  خواهیم رفت . امیدوارم ناامید نشوم از رفتن اش .پس تا بعد

شوک ابدی

مرگ پدرم از آلزایمر تاثیر بسیار بدی روی من گذاشت . از این که جلوی چشمم مرد هرگز بهبود نیافتم یک جور شوک ابدی برایم مانده ، حتی نمی توانم ببخشم اش! بخاطر نوع مردن اش که تحقیر آمیز و ویران کننده بود و همه اش هم تقصیر خودش بود بخاطر نوع ازدواج دومی که انتخاب کرد . تحقیرش را خودش دید.ضربه اش را من خوردم . یک فرزند دختر نباید پدرش را در شرایط بی اختیاری ادرار و مدفوع ببیند!! یک دختر نباید مجبور شود ماساژ دادن بدن لخت و بی حس پدرش توسط یک آدم شیاد

که ادعای فیزیوتراپسیست بودن دارد ، راتماشا کند . یک فرزند دختر نباید پدرش را بببیند که روی موزاییک سرد نشسته با پوشک وکیسه ادرار چون خانم محترم خانه می ترسد فرش های دستباف (که مال خود آقا هم هست ) نجس شود و ایشان نمازش قبول خدایش نشود

مخصوصاً اگر این پدر در تمام سالهای نوجوانی سمبل همه ی اقتدار و هوش و خردمندی و… برای دختر بوده باشد!1

الآن که قیافه ام هر روز دارد بیشتر شبیه یک کدوی آفت زده ی از درون پوسیده می شود ، و از طرفی سرطان به هر حال در مغزم هم چنگ انداخته ، و خود م  هم هر روز بیشتر عین خرچنگ راه می روم (!)از آنچه در نگاه دخترهایم بنظر می آیم شرمنده ام . مردن لازم است . باید بیاید و مرا رو بقیه را خلاص کند ولی لطفاً بگذارد قیافه ام خیلی وحشت انگیزو پروسه ی مرگم خیلی تحقیر آمیز  نباشد که بچه هایم هم در آینده مثل من دچار شوک ابدی شوند .شاید آنها هم نتوانند بخاطر جلوی چشمشان مردن مرا ببخشند .

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد /حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم

پایان پرتو درمانی مغز و خبرهای خوب

دیروز آخرین روز بود و بالاخره تمام شد . دکتر گفت که لازم نیست منتظر باشم که بقیه ی عوارض جانبی بروز بکنند چون به هر حال سی- چهل درصد مردم این عوارض را نمی گیرند . فکر نمی کردم خوش شانس باشم در حد سی درصد . ولی متوجه شدم که موها ی سرم داردمی ریزد  . نمی دانم دائمی است یا موقت . چون هر کدامش می تواند باشد (طبق لیست موجود عوارض جانبی) .به هر حال که باز هم شیمی در مانی خواهم شد و بسیاری از داروهای شیمی درمانی ، عوارض ریزش موی همه ی بدن  هم جزو شان هست .

خستگی شدید امانم را بریده . یک جور خستگی است که برای آدم عادی معنایی ندارد .بدون اینکه کاری بکنم خسته ام . حتی نفس کشیدن عادی هم خسته ام می کند! از جا بلند شدنم گاهی بیش از نود ثانیه طول می کشد . بدون کمک نمی توانم از توی ماشین بیرون بیایم .بدون کمک نمی توانم بیرون راه بروم .با وجود این هنوز کارهایم را می کنم . روزی یک بار لااقل آشپزی ساده . گاهی هم شیرینی پزی . امروز اوج میزان خستگی ام بوده تابحال ولی باز هم کلی راه رفته ام . بانک هم رفتم حتی ! با کمک البته ..قیافه ام شده عین مرده ی از گور در رفته !الآن بیشتر وقتم را دارم بافتنی می بافم . کار سرگرم کننده ای است و آرامش هم می دهد . یک ذره بلد هستم وتا الآن یک بلوز ساده برای خودم درست کردم و الآن دومی را دست گرفته ام که قدری پیچیده تر است .

تا یکی دو هفته ی دیگر اینطور که دکتر می گفت خستگی کم کم از بین می رود. قرص ها ی دکادرون را هم که باعث بی خوابی و اختلال همه ی سیستم ها یم می شود   رابرنامه داده که ظرف حدود 18 روز کم کنم تا کم کم حذف شود .

بیستم این ماه هم که دکتر جدید را زیارت خواهم کرد ! دیگر از زندگی چه می خواهم ؟!آدم از این خوشبخت تر دیده بودید تا حالا ؟ خداییش ندیده بودید دیگه  اعتراف بفرمایید !

برای همین می خواهم بیفتم دنبال چیزهایی که آرزو داشتم روزی انجام بدهم  (لاقل آنهایی اش که امکان پذیر است ) تا حالا که زندگی با من شوخی کرده ، من هم بهش رکب بزنم !

این آخر هفته در تورنتو جشنواره ی سینه ایران است . (فیلم های سینمایی هنری ایرانی مثل لانتوری ، دختر ، هاری وارو نگی و… را نشان می دهند با زیر نویس انگلیسی . می گویند گوهر خیر اندیش و بهرام رادان هم آنجا خواهندبود ولی معلوم نیست کدام روزش وچه ساعتی اش . متاسفانه وقتی با خبر شدم دیدم که بلیط لانتوری* تمام شده  (تا الآن فقط همین یک فیلم  بلیطش تمام شده ) ولی برای د و تا فیلم روز آخر بلیط گرفتم که دو نفری برویم . نمی توانم  زیاد بمانم آنجا وگرنه برای سه تا فیلم می گرفتم .می ترسم حالم بد شود و حال همسرم هم گرفته شود اگر زیاد بمانیم

خیال دارم بروم هفته ی دیگر کاسا لوما را ببینم (یک قصر است اینطور که فهمیده ام ) و یکی از مکان های دیدنی تورنتو . خیلی هم دور نیست از ما

 

می گویند آرزو بر جوانان عیب نیست . ولی برای 47 سالگان عیب است دیگر ….. پس نمی خواهم آرزو های الکی داشته باشم .

*پی نوشت آپ دیت شده : همین الآن دیدم که بخاطر تقاضای بالا برای فیلم «لانتوری» ،یک   سانس دیگر گذاشته اند د رروز دوشنبه  و در سالن دیگر . خوشبختانه وقتش مناسب بود و بلیط خریدم . امیدوارم مشکل خاصی پیش نیاید و بتوانم« لانتوری» را که هدف اصلی ام از این جشنواره بود هم ببینم .*

در میانه جلسات پرتو درمانی

از پریروز بعد از جلسه ی پرتو درمانی دوباره همان علایم سکته ماننند مربوط به ورم قاعده ی جمجمه و فشار به اعصاب حلق و صورت که دفعه ی قبل من را راهی اورژانس کرد ، بروز کرده وتنها راهی که هست بالا بردن دوز دکادرون یا همان دگزا متازون هست تا التهاب کاهش پیدا کند .دکتر پرتو درمانی دیروز مرا معاینه کرد و نسخه جدید داد برای 12 میلی گرم در روز .

مشکل جدید که بروز کرده مربوط به کنترل ادرار است و نمی دانم علتش چیست . دکتر به وجود ضایعه ی جدید در ستون فقرات ونخاع مشکوک شد و دستور ام آرآی از ستون فقرات داد که تاکید کرد حتماً فردا(یعنی امروز) در سانی بروک انجام می شود . هنوز که به من وقت نداده اند.

جلسه ششم هم امروز خواهد بود. نفس تنگی بیشتر شده به مرور و فقط با ویلچر جابجا می شوم . از بیمارستان زنگ زدند وگفتند خانم دکترکه رفته مرخصی زایمان ، بفکرت بوده وگفته به به تو بگوییم که آپشن جدیدی برای شیمی درمانی ات پیدا کرده که دکترجدید برایت شروع می کند.

بخاطر اینکه مطمئن نیستم عملکردمغزم چطور هست با پرتو درمانی ، همه ی این جزییات را می نویسم که شخصی هم هست ولی ضرری به کسی نمی رساند . .به خودم یا اطرافیانم شاید کمک کند برایبه یاد آوردن مراحل بیماری و درمان .

با همه ی این حرف ها کارهای روزمره را هنوز انجام می دهم و خواب و خوراکم خوب است .

 

عروسک پارچه ای

دیروز بعد از ظهر جلسه چهارم پرتو درمانی مغز بود . از هفته ی قبل بخشی از استخوان ساعد دست راست دردناک شده ،متاسفانه دکترم عجله داشت که برود و قت نداشت که به جزییات اسکن استخوان برسیم ولی با توجه به نوع درد (که در مفصل نیست ولی فقط در حرکت درد می کند ) فکر می کنم مربوط به سرطان هست . خیلی کلافه ام کرده بود و مسکن خوردم .

پرتو درمانی مثل همیشه پیش رفت و مشکلی نبود . کمی در سرم احساس سبکی داشتم که فکر کردم لابد بخاطر مسکن است . وقتی کنار در ماشین از ویلچر پیاده شدم ….بامب ! یکمرتبه در حالی که دستم را بطرف در ماشین دراز کرد ه بودم با دوزانو زمین خوردم ! عین یک عروسک پارچه ای روی خودم تا شدم  ! اصلاً نمی فهمم چه اتفاقی افتاد ، فقط می دانم نتوانستم تعادلم را حفظ کنم .

بعد از رسیدن به نزدیکی خانه خرید ها ی خانه را انجام دادیم و مشکلی نبود تا رسیدیم خانه ، ولی جلوی ساختمان چند قدم بعد از پیاده شدن از ماشین دوباره همان اتفاق افتاد و ایندفعه طرف چپ صورتم هم زمین خورد (که حالا باد کرده ). 1

با این وضع بقیه را هم نگران کرده ام . شاید مربوط به پرتو درمانی باشد ، شاید هم نه ولی به هر حال باید به تیم پرتو درمانی اطلاع بدهم .

نمام این هفته ، هر روز نوبت دارم و دو جلسه هم بعد از روز شکر گزاری خواهد بود .

هنوز که از عوارض جانبی وحشتناکی که قرار بود خبری نشده ولی دیر هم نشده .

هوای پاییزی تورنتو به طرز وسوسه انگیزی ملس و دلپذیر شده ! از سوز سرما خبری نیست هر روز هوا ابری است و گاهی نم نم باران ، اما دما معتدل و تقریباً بهاری است !با وجود این مردم از روی تقویم لباس می پوشند و کت ها و کاپشن ها و شال گردن ها را پوشیده اند . ________________________________________________________

شکایتی نیست . بهتر خواهم شد . هنوز حس مردن ندارم

 

شروع پرتو درمانی کامل مغز

دیروز بعد از ظهر اولین جلسه پرتو درمانی شروع شد . قرار است ده جلسه باشد .
یک تکنیسین با من ده دقیقه ای نشست و باز هم عوارض جانبی رامرور کردیم . بطور معمول حدود یک هفته بعد عوارضی مثل خستگی ، سردرد ، تهوع و تغییرات بینایی بوجود می آید که قرار است اگر اینها را داشتم روز بعدش به آنها اطلاع بدهم تا به دکتر بگویند . در حال حاضر روی 4 میلیگرم دکادرون (استروئید) هستم که از دکتر پرسیدند و گفت خوب است . بعد از پرتو درمانی مغز ورم خواهد کرد و استروئید لازم خواهد بود . عوارضی مثل کم شدن و ریختن موی سر و حساس شدن و خشک شدن پوست سر هم پیش می آید که جزو عوارض پیش پا افتاده است .غیر از اینها – درمورد حافظه – باید فقط صبر کرد و دید .

بعد از کمی انتظار ، وارد اتاق پرتو درمانی شدم و روی «تخت» باریک آن دراز کشیدم  . توضیحات لازم را داددند و ماسکی که از قبل قالب صورتم زده بودند فیکس کردند (اینقدر سفت که احساس می کردم کل صورتم توش مچاله شده ، ولی برای بی حرکت کردن و نشانه گذاری سر لازمه ) بعد دیگه چیزی ندیدم بجز  یکی دو بار نور سفید شدیدی از دو طرف سرم رد می شد و همزمان بوی عجیبی (شبیه گاز کلر ) به مشام می رسید – فقط برای یک لحظه . وخیلی زود هم تمام شد . البته گفتند این بار یک مرحله عکس برداری بوده برای اطمینان از درست بودن علامت ها و فردا از این هم کوتاه تر هست .

در اتاق انتظار پیرمردی را دیدیم که به گفته ی خودش 90 سال داشت و به خیال خودش داشت تجربیات گرانقدرش را با ما در میان می گذاشت که چطور «به خدا توکل کنیم » و این اراجیف . بالاخره بزرگتر بود و احترامش واجب . ماهم لبخند زدیم و به  وراجی های بی پایانش گوش دادیم که حتی  تا بعد از برگشتن من از اتاق پرتو درمانی هم ادامه داشت…..1

فعلاً به روال سابق هستم . بجز اینکه نفس تنگی ام با شیب ملایمی به سمت بدتر شدن رفته . با چند قدم راه رفتن نفس ام می گیرد .هنوز هم اکسیژن برای خارج از منزل ندارم (چون بالای شصت و پنج سال نیستم !فقط دستگاه اکسیژن در خانه دارم )بیرون هم که با ویلچر هستم .

هوا هنوز پاییزی ملایم است  اما کم کم فصل گل وسبزی دادن گلدان های بیرون دارد تمام می شود و باید بزودی بساط شان را جمع کنیم و ازاین به بعد به بالکن خشک و خالی زل بزنم !وقتی تمام روز محکوم باشی در یک نقطه بنشینی ، منظره ی روبرویت برایت مهم می شود . شاید اصلاً بهتر باشد برای زمستان چیدمان را عوض کنم و پشت به بالکن بنشینم که نه آسمان را ببینم و نه دیواره دلگیر سیمانی را …1

امروز باید دکتر انکولوژیستم را ببینم . احتمالاً برای بار آخر ، چون دارد به مرخصی زایمان می رود که لابد یک سال است . باید نتایج سی تی اسکن ریه ها و اسکن استخوان  را مرور کنیم (که فکر نکنم خوب باشند ) و تصمیم بگیرد که ادامه ی درمان چه باشد (آخرین داروی موجود هم همین بود که این دوماه می زدم) فعلاً هم که شیمی درمانی به هر حال متوقف می شود چون حین پرتو درمانی نمی شود شیمی درمانی کرد .علاوه براین باید مرا به دکتر جدید معرفی کند که از قرار معلوم یک آقا است .

______________________________________________

خانم دکتر را برای بار آخر دیدم و گفت که آخرین روزش است و تا دو هفته ی دیگر مادر می شود !آقای دکتر را هم در کلینیک دیدم ولی معرفی نشدیم و قرار است 20 اکتبر مرا ویزیت کند و از الآن در جریان پرونده ام باشد. همانطور که حدس می زدم سی تی اسکن نشان داد که  وضع ریه ها بدتر است و خودم هم که همین حس را داشتم . شیمی درمانی فعلاً بخاطر پرتو درمانی متوقف است اما بنظر می ۀید بعد از آن هم فایده ی چندانی برایم نداشته باشد .

خب بس است . می رویم برای جلسه ی بعدی پرتو درمانی در سانی بروک .